چهل قاعده شمس تبریزی
خلاصه ای از کتاب ملت عشق الیف شافاک
الیف شافاک در رمان ملت عشق ، از زبان عزیز زهار داستان مولانا و شمس تبریزی را بیان می کند. همراستا با تعریف داستان عشق صوفیانه به بیان ۴۰ قانون عشق صوفی مسلک ها از بیان شمس تبریز می پردازد. همراستا با تعریف این داستان، در فصل های مختلف قصه آشنایی عزیز زهار و اِللا روبنشتاین نیز در رومان به صورت کامل بیان شده است. دو داستان در یک رومان با یک مضمون که هر دو داستان قصه عشق را بیان می کنند. به قول نویسنده عشق یکی است و بخش پذیر نیست. عشق زمینی و آسمانی، عشق حقیقی و مجازی، عشق مادی و معنوی و … ندارد. عشق فقط عشق است و تقسیم نمی شود.
داستان زندگی و عشق اِللا روبنشتاین
زندگی اِللا چون برکه ای راکد آب سرد و خاموش بود و عشق چون پرتاب سنگی در درون برکه زندگی اِللا را زیر و رو می کند. زندگی خانوادگی اِللا از نظر مالی لوکس و مرفه بوده است. شوهر او دیوید دندان پزشک ماهری است. آن ها خانه ای اعیانی بزرگ ، دو آپارتمان ویلائی شیک و چندین نوع بیمه، حساب بانکی برای تحصیل بچه ها همراه با صندوق بازنشستکی داشته اند.
نبود عشق و شور زندگی در زندگی اِللا
با وجود رفاه مالی زندگی زناشویی اِللا سرد و خاموش است. عشق و علاقه بین همسران به سردی گرائیده است. از آن جا که اِللا زندگیش را وقف همسر و فرزندانش کرده است، به زندگی با همسرش ادامه می دهد. چون که او عادت داشته است که داشته هایش را برای همیشه حفظ کند. اِللا از مواجه با تغییر و نوآفرینی در زندگی می ترسد و ریسک از دست دادن آرامش ساختگی و خاموشی زندگی بی رونق را نمی پذیرد.
کم رنگ شدن ارزش های معنوی در عصر ارتباطات و اطلاعات
در عصر فن آوری اطلاعات و ارتباطات احساس های و ارزش های معنوی رنگ باخته است. زندگی مرفه از نظر مادی اِلا خلاء معنوی دارد. کم شدن احساس عشق و علاقه بین اِللا و همسرش زندگی او را با رکود مواجه کرده است. اِللا ویراستار رومان معنوی ملت عشق نوشته ع.ز. زاهار می شود.
در دوره هرج و مرج زندگی ، عشق کلمه ای صرفاً زیبا نیست. عشق قطب نما است. زیرا که عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. عزیز صوفی است که داستان عشق دو همزاد (مولانا جلال الدین (مولوی) با شمس تبریزی) را در داستان خود باز گو می کند. عزیز ۴۰ قانون عشق را از زبان شمس تبریزی قدم به قدم در داستان خود باز گو می کند. اِللا ضمن ویرایش کتاب ملت عشق عزیز با ۴۰ قانون عشق آشنا می شود. خلاصه ای از کتاب ملت عشق را با دقت بخوانید.
آشنایی با عشق و تحول در زندگی
روز ی فرا خواهد رسید که عشق گریبان همه را حتی کسانی از از رومانتیک بودن فراری هستند و آن را نوعی گناه می دانند ، را فرا می گیرد. این جمله از کتاب ملت عشق اِللا را چون شوکی ناگهانی تکان می دهد. درون او پر از آشوب و تشویش می شود. چون برکه ای که با انداختن سنگ آرامشش به هم زده شده باشد ، زندگی اِللا و آرامشی که به آن عادت کرده بود را تکان می دهد. از آن روز به بعد زندگی او همان زندگی همیشگی نیست. لیست اولویت های اِللا تغییر می کند.
تغییر در اولویت های اِللا
بچه های اِللا که ابتدا در اول ایست اولویت های او قرار داشتند ، حالا دیگر در اولویت اول نیستند. قبلاً هر تصمیمی که اِللا می گرفت ، قبل از هر چیز آرامش بچه ها و حفظ حریم خانواده در اولویت بودند. تا این که عشق از فرسنگ ها فاصله درورتر از موقعیت اِللا به زندگیش وارد می شود. عشق زندگیش را زیر و رو می کند. طوری که اِللا فرصت مقابله با آن را پیدا نمی کند و چهار دست و پا در دریای عشق غوطه ور می شود. عشق او را در بر می گیرد و اولویت هایش را زیر و رو می کند.
عشق به عنوان اولین اولویت
حالا دیگر زندگی اِللا و هستی شخصی او در اولویت قرار می گیرند. عشق بالاتر از هر اولویتی در لیست اولویت های او قرار می گیرد. عشق به عزیز نویسنده رومانی که اِللا کار ویرایش آن را به عهدا دارد ، زندگی اِللا را زیر و رو می کند. اِللا در دریای عشق ، شنا کردن را می آموزد. عاشق می شود. جرات زندگی دوباره می یابد. عشق به عزیز زندگی خاموش و بی روح او را به سمت شور و عشق زندگی می کشاند.
عشق حس خوشایندی که امروز هست ولی فردا نیست نمی باشد. عشق ازلی و ابدی است. در ادامه خلاصه ای از کتاب ملت عشق الیف شافاک داستان عشق مولانا و شمس تبریزی و معرفت الهی آمده است.
داستان معرفت و عشق الهی مولانا و شمس تبریزی
داستان دوم در این رومان داستان عشق و معرفت مولانا و شمس تبریزی است. مولانا و شمس در علم زمانه از هر نظر استاد هستند. مولانا با دانش فراوانش خلائی در درونش دارد. او علم و عقل را کامل دارد. اما در عشق چون کودکی بی تجربه است. برای پر کردن خلاء روحی خود ویلان و سرگردان دنبال کسی می گردد که عشق را به او نشان دهد. مولانا که هزاران مرید جمعه ها فرسنگ ها راه را برای شندیدن سخنرانی هایش می پیمودند. در غم از دست دادن همزادش در آتش فراق عشق گوشه نشین شده و منبر و سخنرانی را تعطیل می کند.
شمس تبریزی کیست؟
شمس تبریزی صوفی از پیروان قلندریه است که در عشق الهی استاد به تمام معنا است. او خدا را شناخته و به معرفت الهی دست یافته است. بارها و بارها کشف و شهود را تجربه کرده است. راه معرفت حق را پیموده و به معرفت کامل رسیده است. قبل از مرگش از خدا می خواهد که دانش و معرفتش را به کس دیگری آموزش دهد.
در عالم شهود درمی یابد که رسالت شخصی او در این جهان انتقال دانش و یافته های درونیش به فردی خاص است که صراف سخن است. این صراف از حروف کلمه ها را می سازد و از کلمه ها حقیقت موجود در درون آن ها را بیرون می کشد.
شمس درمی یابد که باید آموخته هایش را به همزادش انتقال دهد. ولی همزادش را نمی شناسد. برای یافتن او به بغداد سفر می کند. چندین ماه در خانقای شیخ بابا زمان اقامت می کند.
مولانا جال الدین کیست؟
مولانا جلال الدین (مولوی) در ریاضیات ، فلسفه، نحو و کلام، کیمیا و … استادی ماهر است. به گونه ای که زمانی که مولانا جوان بوده و پشت سر پدر بزرگ وارش در راهی می رود. ابن عربی فیلسوف بزرگ آن زمان آن ها را مشاهده می کند. با دیدن ان دو این جمله از زبانش جاری می شود «صبحان الله اقیانوسی در پی دریا می رود».
مولانا اقیانوسی ار معرفت و دانش بود. اما از عشق کم داشت و تجربه ای در این زمینه نداشت. او با تمام دانش وافرش بهره ای از عشق نداشت. عدم عشق او را سرگردان می کند و در پی کسی می گردد تا خلاء درونیش را درمان کند.
داستان خواب دیدن مولانا
مولانا خود را در خواب می بیند که در سرزمینی ناشناخته در شهری دور سرگردان در پی کسی می گردد. بعد خود را در حیاط خانه خود در قونیه می بیند. بر روی درخت توت پیله ای از کرم ابریشم را می بیند که در انتظار پروانه شدن است. خود را کنار چاه آب حیاط به حالت پریشان و گریان برای دوستی عزیز می بیند.
مولوی خوابش را برای شیخ برهان الدین از شیوخ بزرگ قونیه که دوست پدرش نیز بود ، باز گو می کند. شیخ هر چه می اندیشد ، تعبیر خواب را نمی یابد. تا این که روزی از شیخ بابا زمان از بغداد دستمالی ابریشم را به عنوان هدیه دریافت می کند. با دیدن دستمال ابریشم به یاد پیله ابریشم خواب مولانا می افتد. تعبیر خواب مولانا را کشف می کند. می داند که کسی که مولانا از فراقش می سوزد و سرگردان شده است. در بغداد نزد شیخ بابا زمان است. نامه ای به بابا زمان می نویسد و داستان فراق مولانا و خوابی که دیده است را بازگو می کند.
دریافت نامه ای از شیخ برهان الدین
بابا زمان با خواندن نامه می فهمد که شمس تبریزی که در خانقای اوست و در پی همزادش می باشد ، همان کسی است که مولانا از فراقش می سوزد. همچنین درک می کند که شمس با رفتن به پیش مولانا به استقبال مرگش می رود.
در مدتی که شمس پیش بابا زمان است ، بابا زمان از او خوشش می آید و چیزهای زیادی در رابطه با معرفت حق از شمس یاد می گیرد. دلش رضا به رفتن شمس نمی شود. چون می داند که با رفتن به پیش مولانا به استقبال مرگ می رود. از یک طرف می داند که شمس با خدا عهد کرده که برای یافتن همزادش جانش را بدهد.
فرستادن شمس تبریزی به قونیه و دیدار با مولانا
بابا زمانی می داند که نتیجه نیک که از با هم بودن مولانا و شمس حاصل می شود ، برای عالمیان منفعت است. بلاخره تصمیم می گیرد که شمس را به قونیه نزد مولانا بفرستد.
شمس به قونیه می رود. روزها و ماه ها با مولانا خلوت می کند. راز عشق را برای مولانا می گوید و از دانش مولانا مستفیذ می شود. تا این که یک روز خون هواداران مولانا به جوش می آید و شمس را به قتل می رسانند. آن ها شمس را رقیبی می دانند که مولانا را ازشان گرفته است. پس در پی قتلش برمی آیند.
چهل قاعده شمس تبریزی
چهل بایست عشق شمس تبریزی
در کتاب فوقالعاده زیبا و خواندنی «ملت عشق» نوشته «الیف شافاک»، ۴۰ قاعده شمس تبریزی آمده است. این کتاب که سرگذشت شمس تبریزی و آشنایی او با مولانا را بیان میکند، در هر قسمت یکی از قاعدههای صوفیگری و صوفیان را معرفی مینماید. چهل قاعده شمس تبریزی، چهل قانون ملت عشق، چهل قاعده عشق و چهل بایست عشق عنوانهایی هستند که از کتاب اصلی الیف شافاک با عنوان “The Forty Rules of Love” بیان میشود.
قاعده اول:
کلماتی که برای توصیف پروردگار به کار میبریم، همچون آینهای است که خود را در آن میبینیم. هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا اگر موجودی ترسناک و شرمآور به ذهنت بیاید، به این معناست که تو نیز بیشتر مواقع در ترس و شرم به سر میبری. اگر هنگامی که نام خدا را میشنوی ابتدا عشق و لطف و مهربانی به یادت بیاید، به این معناست که این صفات در وجود تو نیز فراوان است.
قاعده دوم:
پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانههایت است. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده میگیرند.
قاعده سوم:
قرآن را میتوان در چهار سطح خواند. سطح اول معنای ظاهری است. بعدی معنای باطنی است. سومی بطنِ بطن است. سطح چهارم چنان عمیق است که در وصف نمیگنجد.
قاعده چهارم:
صفات خدا را میتوانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد تا ابد نزدش میماند.
قاعده پنجم:
کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام بر میدارد. با خودش میگوید: «مراقب باش آسیبی نبینی». اما مگر عشق این طور است؟ تنها چیزی که عشق میگوید این است: «خودت را رها کن. بگذار برود»! عقل به آسانی خراب نمیشود. عشق اما خودش را ویران میکند. گنجها و خزانهها هم در دل ویرانهها یافت میشود، پس هر چه هست در دل خراب است.
قاعده ششم:
اکثر درگیریها، پیشداوریها و دشمنیهای این دنیا از زبان منشأ میگیرد. تو خودت باش و به کلمهها زیاد بها نده. در دیار عشق زبان حکم نمیراند. عاشق بیزبان است.
قاعده هفتم:
در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشهی انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمیتوانی حقیقت را کشف کنی، فقط در آینهی انسانی دیگر است که میتوانی خودت را کامل ببینی.
قاعده هشتم:
هیچگاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز میکند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاههای دشوار باغهای بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواستهات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواستهاش محقق نشده، شکر گوید.
قاعده نهم:
صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست. به معنای آیندهنگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقانِ خدا صبر را هم چون شهد شیرین به کام میکشند و هضم میکنند. میدانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
قاعده دهم:
به هر سو که میخواهی –شرق، غرب، شمال یا جنوب– برو، اما هر سفری که آغاز میکنی سیاحتی به درون خود بدان! آن که به درون خود سفر میکند، سرانجام ارض را طی میکند.
قاعده یازدهم:
قابله میداند که زایمان بیدرد نمیشود. برای آن که «تویی» نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختیها و دردها آماده باشی.
قاعده دوازدهم:
عشق سفر است. مسافر این سفر چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض میشود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
قاعده سیزدهم:
در این دنیا بیش از ستارههای آسمان، مرشدنما و شیخنما هست. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدن درون خودت و کشف کردن زیباییهای باطنت رهنمون میشود. نه آن که به مریدپروری مشغول شود.
قاعده چهاردهم:
به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو. نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد.
قاعده پانزدهم:
خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنریِ ناتمامی است. هر حادثهای که تجربه میکنیم، هر مخاطرهای که پشت سر میگذاریم، برای رفع نواقصمان طرحریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه میپردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
قاعده شانزدهم از چهل قاعده شمس تبریزی:
خدا بینقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، میتواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتا در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
قاعده هفدهم:
آلودگی اصلی نه در بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک میشود، با آب تمیز میشود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمیشود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان میگیرد.
قاعده هجدهم:
تمام کائنات با همه لایهها و با همه بغرنجیاش در درون انسان پنهان است. شیطان مخلوقی ترسناک نیست که بیرون از ما در پی فریب دادنمان باشد، بلکه صدایی است در درونِ خودمان. در خودت به دنبال شیطان بگرد، نه در بیرون و در دیگران. و فراموش نکن هر که نفسش را بشناسد، پروردگارش را شناخته است. انسانی که نه به دیگران، بلکه به خود بپردازد، سرانجام پاداشش شناخت آفریدگار است.
قاعده نوزدهم:
اگر چشم انتظار احترام و توجه و محبت دیگرانی، ابتدا اینها را به خودت بدهکاری. کسی که خودش را دوست نداشته باشد ممکن نیست دیگران دوستش داشته باشند. خودت را که دوست داشته باشی، اگر دنیا پر از خار هم بشود، نومید نشو، چون به زودی خارها گل میشود.
قاعده بیستم از چهل قاعده شمس تبریزی:
اندیشیدن به پایانِ راه، کاری بیهوده است. وظیفه تو فقط اندیشیدن به نخستین گامی است که برمیداری. ادامهاش خود به خود میآید.
چهل قاعده شمس تبریزی – قسمت سوم
قاعده بیست و یکم:
به هر کدام ما صفاتی جداگانه عطا شده است. اگر خدا میخواست همه عیناً مثل هم باشند، بدون شک همه را مثل هم میآفرید. محترم نشمردن اختلافها و تحمیل عقاید صحیح خود به دیگران بیاحترامی است نسبت به نظام مقدس خدا.
قاعده بیست و دوم:
عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آن جا برایش نمازخانه میشود. اما آدم دائم الخمر وارد نمازخانه هم که بشود، آن جا برایش میخانه میشود. در این دنیا هر کاری که بکنیم، مهم نیتمان است، نه صورتمان.
قاعده بیست و سوم:
زندگی اسباببازی پر زرق و برقی است که به امانت به ما سپردهاند. بعضیها اسباببازی را آن قدر جدی میگیرند که به خاطرش میگریند و پریشان میشوند. بعضیها هم همین که اسباببازی را به دست میگیرند کمی با آن بازی میکنند و بعد میشکنندش و میاندازندش دور. یا زیاده بهایش میدهیم یا بهایش را نمیدانیم. از زیادهروی بپرهیز. صوفی نه افراط میکند و نه تفریط. صوفی همیشه میانه را بر میگزیند.
قاعده بیست و چهارم:
حال که انسان اشرف مخلوقات است، باید در هر گام به خاطر داشته باشد که خلیفهی خدا بر زمین است و طوری رفتار کند که شایستهی این مقام باشد. انسان اگر فقیر شود، به زندان افتد، آماج افترا شود، حتی به اسارت رود، باز هم باید مانند خلیفهای سرافراز، چشم و دل سیر و با قلبی مطمئن رفتار کند.
قاعده بیست و پنجم:
فقط در آینده دنبال بهشت و جهنم نگرد. هرگاه بتوانیم یکی را بدون چشمداشت و حساب و کتاب و معامله، دوست داشته باشیم؛ در اصل در بهشتیم. هرگاه با یکی منازعه کنیم و به نفرت و حسد و کین، آلوده شویم؛ با سر به جهنم افتادهایم.
قاعده بیست و ششم:
کائنات، وجودی واحد است. همه چیز و همه کس با نخی نامرئی به هم بستهاند. مبادا آه کسی را برآوری؛ مبادا دیگری را، به خصوص اگر از تو ضعیفتر باشد، بیازاری. فراموش نکن اندوه آدمی تنها در آن سوی دنیا ممکن است همه انسانها را اندوهگین کند. و شادمانی یک نفر ممکن است همه را شادمان کند.
قاعده بیست و هفتم:
این دنیا به کوه میماند، هر فریادی که بزنی، پژواک همان را میشنوی. اگر سخنی خیر از دهانت برآید، سخنی خیر پژواک مییابد. اگر سخنی شر بر زبان برانی، همان شر به سراغت میآید. پس هر که دربارهات سخنی زشت بر زبان راند، تو چهل شبانه روز درباره آن انسان سخن نیکو بگو. در پایان چهلمین روز میبینی همه چیز عوض شده. اگر دلت دگرگون شود، دنیا دگرگون میشود.
قاعده بیست و هشتم:
گذشته مهای است که روی ذهنمان را پوشانده. آینده نیز پس پرده خیال است. نه آیندهمان مشخص است، نه گذشتهمان را میتوانیم عوض کنیم. صوفی همیشه حقیقت زمان حال را در مییابد.
قاعده بیست و نهم:
تقدیر به آن معنا نیست که مسیر زندگیمان از پیش تعیین شده. به همین سبب این که انسان گردن خم کند و بگوید: «چه کنم، تقدیرم این بوده»، نشانهی جهالت است. تقدیر همهی راه نیست، فقط تا سر دو راهیهاست. گذرگاه مشخص است، اما انتخاب گردشها و راههای فرعی در دست مسافر است. پس نه بر زندگیات حاکمی و نه محکوم آن.
قاعده سیام:
صوفی حقیقی آن است که اگر دیگران سرزنشش کنند، عیبش بجویند، بدش بگویند، حتی به او افترا ببندند، دهانش را بسته نگه دارد و درباره کسی حتی یک کلمه حرف ناشایست نزند. صوفی عیب را نمیبیند، عیب را میپوشاند.
چهل قاعده شمس تبریزی – قسمت چهارم
قاعده سی و یکم:
برای نزدیک شدن به حق باید قلبی مثل مخمل داشت. هر انسانی به شکلی نرم شدن را فرا میگیرد. بعضیها حادثهای را پشت سر میگذراند، بعضیها مرضی کشنده را؛ بعضیها درد فراق میکشند، بعضیها درد از دست دادن مال… . همگی بلاهای ناگهانی را پشت سر میگذاریم، بلاهایی که فرصتی فراهم میآورند برای نرم کردن سختیهای قلب. بعضیهایمان حکمت این بلایا را درک میکنیم و نرم میشویم، بعضیهایمان اما افسوس که سختتر از پیش میشویم.
قاعده سی و دوم:
همه پردههای میانتان را یکی یکی بردار تا بتوانی با عشقی خالص به خدا بپیوندی. قواعدی داشته باش، اما از قواعدت برای راندن دیگران یا داوری دربارهشان استفاده نکن. به ویژه از بتها بپرهیز، ای دوست. و مراقب باش از راستیهایت بت نسازی! ایمانت بزرگ باشد، اما با ایمانت در پی بزرگی مباش!
قاعده سی و سوم:
در این دنیا که همه میکوشند چیزی شوند، تو «هیچ» شو. مقصدت فنا باشد. انسان باید مثل گلدان باشد. همان طور که در گلدان نه شکل ظاهر، بلکه خلا درون مهم است، در انسان نیز نه ظن منیت، بلکه معرفت هیچ بودن اهمیت دارد.
قاعده سی و چهارم:
تسلیم شدن در برابر حق نه ضعف است نه انفعال. برعکس، چنین تسلیم شدنی قوی شدن است به حد اعلی. انسان تسلیم شده سرگردانی در میان موجها و گردابها را رها میکند و در سرزمینی امن زندگی میکند.
قاعده سی و پنجم:
در این زندگی فقط با تضادهاست که میتوانیم پیش برویم. مومن با منکر درونش آشنا شود، ملحد با مومن درونش. شخص تا هنگامی که به مرتبه انسان کامل برسد پله پله پیش میرود. و فقط تا حدی که تضادها را پذیرفته، بالغ میشود.
قاعده سی و ششم:
از حیله و دسیسه نترس. اگر کسانی دامی برایت بگسترانند تا صدمهای به تو بزنند، خدا هم برای آنان دام میگسترد. چاهکن اول خودش ته چاه است. این نظام بر جزا استوار است. نه یک ذره خیر بیجزا میماند، نه یک ذره شر. تا او نخواهد برگی از درخت نمیافتد. فقط به این ایمان بیاور.
قاعده سی و هفتم:
ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آن قدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر. برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن هست، یک زمان مردن.
قاعده سی و هشتم:
برای عوض کردن زندگیمان، برای تغییر دادن خودمان هیچ گاه دیر نیست. هر چند سال که داشته باشیم، هر گونه که زندگی کرده باشیم، هر اتفاقی که از سر گذرانده باشیم، باز هم نو شدن ممکن است. حتی اگر یک روزمان درست مثل روز قبلش باشد، باید افسوس بخوریم. باید در هر لحظه و در هر نفسی نو شد. برای رسیدن به زندگی نو باید پیش از مرگ مُرد.
قاعده سی و نهم:
حتی اگر نقطهها مدام عوض شوند، کل همان است. به جای دزدی که از این دنیا میرود، دزدی دیگر به دنیا میآید. جای هر انسان درستکاری را انسانی درستکار میگیرد. کل، هیچ گاه دچار خلل نمیشود، همه چیز سر جایش میماند، در مرکزش… . هیچ چیز هم از امروز تا فردا به یک شکل نمیماند، تغییر میکند. به جای هر صوفیای که میمیرد، صوفیای دیگر میزاید.
قاعده چهلم:
عمری که بی عشق بگذرد، بیهوده گذشته است. نپرس که آیا باید در عشق اللهی باشم یا عشق مجازی، عشق زمینی یا عشق آسمانی، یا عشق جسمانی؟ از تفاوتها تفاوت میزاید. حال آن که به هیچ متمم و صفتی نیاز ندارد عشق. خود به تنهایی دنیایی است عشق. یا درست در میانش هستی، در آتشش، یا بیرونش هستی، در حسرتش.
هشتگهای مرتبط
برای این مقاله از نسخه ترجمه شده توسط ارسلان فصیحی استفاده شده است