April 25, 2022

پارت 266 رمان از کفر من تا دین تو

متعجب نگاهم میکنه که بدون توجه بهش گوشی رو میزارم تو جیبم و کیف به دست از پشت میز میزنم بیرون..
_هی کجا داری تشریفت و میبری؟!
_به تو ربطی نداره..
_چرا دقیقا ربط داره وقتی یه ساعت دیگه قراره بازرس تشریفش و بیاره اینجا..

درو باز میکنم و میگم..
_پس تو چه غلطی میکنی رمان تخیلی؟.. دلقک که نکاشتمت اینجا! راش بنداز..
استادی با قهوه و رولت های شکلاتی از راه میرسه و چه قشنگ خانوم خانوما سلیقه شازده رو از بره!
توی آسانسور زنگی به عماد میزنم که ماشین و بیاره جلو در..

اولین گزینه ای که به نظرم میرسه، امکان فرارشه که به نظر خیلی بعید میاد!؟
اینبار از دم همه رو اخراج میکنم، یه الف بچه بتونه دورشون بزنه.
با نوک کفش اسطوره روی زمین ضرب میگیرم و نگاهم به شماره های طبقاته. بلاخره با همراهی عماد سوار ماشین میشم.
_مستقیم برو عمارت..
_چشم..

نگاهم و بیرون میدم و مشتم و جلوی صورتم گره میکنم.
_بچه های محافظت خبری بهت ندادن.؟
نگاهش و از آینه وسط ماشین طرفم میده..
_نه.. چه خبر شده!
زیر لب هیچی زمزمه میکنم و با وسوسه باز کردن لب تاپ و چک دوباره مقابله میکنم.

کارخونه فاصله نسبتا دوری با شهر داره و حتی با دست فرمون عماد دانلود رمانهای پگاه هم بیشتر از چهل دقیقه طول میکشه تا برسیم.
_میخوای بیام بالا؟
_نه..
راهیش میکنم و خودم از پله ها میرم بالا.

همونطوره که صبح زدم بیرون، به نظر نمیاد اصلا کسی رفت و آمد کرده باشه!
کیف و میندازم روی مبل و با کنترل چندتا از روشنایی هارو تنظیم میکنم.
اول از همه سری به اتاقش میزنم و دستگیره رو آروم پایین میکشم.
نگاهم دور تادور اتاق نیمه تاریک و خالی و البته بن بست تخت بهم ریخته رو میکاوه و پوزخندی میزنم.

برمیگردم داخل سالن و تماسی با عماد میگیرم خودش و برسونه..محض اطمینان میرم طبقه بالا و نیست.. هیچ کس..
عماد از پایین صدام میکنه و تکیه داده به نرده های طبقه بالا نگاهش میکنم.
_نگهبانای ورودی رو احظار کن بیان.
عماد گیج و مشکوک میپرسه اتفاقی افتاده؟

لبخند یه طرفه ای میزنم که اخم هاش و بیشتر توهم میبره.
_قراره بیفته.